27 December, 2010

شاید از عوارض سن باشد یا نتیجه ی تکرارعشق های بی سرانجام، رها شده در خلاء و عقیم مانده ی این سالها یا شاید هم هجوم تصاویری باشند که بیرحمانه از لابلای کلمات دیگران و فیلم ها و قصه ها مثل لایه ای از کره بر ذهنم مالیده می شوند و در چربی ه لیز و سمجشان سر می خورم و تقلا میکنم و تظاهر به لذت بردن از تنهائی ام... تنها پیر شدن... تنها سفر رفتن... تنها رستوران و کافه و سینما گردی کردن... تنها خوابیدن بی که گرمای بازوانی بر گرد تنم حلقه شوند. بدون آنکه با بوسه ی کوچک صبح بخیری بر نرمه ی گوشم غافلگیر شوم و از پس بخار نرم فنجان چائی که برایم ریخته چشم در چشمش بدوزم. انگار که رفته رفته ترس از این تن ها ماندن ها از منفذی مرموز و ناشناخته ناخن می کشد بر قلبم، بر انگشتانم، بر نگاهم و همه ی همه ی آن باورهای معصوم و آفتابی ِ سالهای دور به عشق، به یگانگی، به ارتباطی پویا، سرشار کننده، با ثبات چکه چکه از ترک های قلبم تحلیل میروند