31 January, 2010

کلمه هایت را گم می کنی ...کافی ست چند وقتی سراغشان نروی قهر می کنند از تو و خمیازه کشان تنبل وارانه از سرانگشتانت سر می خورند و اعتنایت نمی کنند.می مانی که آمده بودی چه بگوئی؟ آنهم وسط شلوغی های امروزهایت. دلت می خواهد جیغ بزنی سر این چند نفری که یکریز در سرت با هم و بی هم حرف می زنند و داد و قهقهه جیغ بنفش تا شاید که در بی صداییشان کلمه هایت یادت بیایند ....کلمه هایت را گم می کنی لال می شوی ساکت خاموش ملتهب... لخت می مانی از هر چه حرف و جمله خیره به کلاف زنجیر پاره های جمله ها که از مغزت تاب می خورند در هوا و در هم می پیچند و گره می خورند و از مشتت می لغزند و می گریزند از تو...

کلمه کم می آید برای شرح لبخند تو برای نفس هائی که پس پس می روند از کوبش قلبم در قرارهای عاشقی. کلمه کم می آید برای حجم دردی که می کشیم برای آرزوهائی که رج رج می بافیم برای ترس برای دلواپسی بیم و امید... سخیفشان می کنند و دم دستی و زرد و هرجائی انگار که آب بروند آنهمه شیدائی و مستی و سکر و بر بلندای خیالت نمی نشینند و بر تن اش زار می زنند از تنگی و ناسازی....

گاهی هم که شده باید هیچ نگفت ...بزور در قالب کلمه نچپاند نابی ی فرار یک لحظه را... گاهی چیزی نگو ...گاهی بگذار که چیزی نگویم ....

آمده بودم چه بگویم؟

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home