18 February, 2010

 

آن روزاز آن روزها بود. از همان ها که وقتی پیر شدی کمی سینه صاف می کنی و با نگاهی که به ناکجا ماسیده نرم نرمک تعریفش می کنی برای نوه نتیجه هایت لابد ، که بله قصه از آنجا شروع شد که
حالا من هم یکی از این همین روزها دارم از همان ها که دانه ی اول کلاف یک تغییررا سر می اندازند....آن هم برای منی که بد ام آمده یک عمرازهر چه کوچ و کندن و رفتن... حالا با بهت و ناباوری خودم را نگاه می کنم که آرام تکه تکه هایم را از میان تلی از خاطره دستچین می کنم و خاکشان را با پشت آستین می گیرم و می چپانم توی یک چمدان ، تکه هائی از یک عمر، عمری که قرار بود همینجا به سر آید
رفتن ترس دارد. دل کندن و بریدن ترس دارد ، آن هم برای منی که آدم ماندنم حتی شده به قیمت ویران شدن. ترسم از روزهای نیامده ی پیچیده در غبار است. ترسم از درددل کردن به زبانی ست که زبان من نیست. از گریه کردن پیش چشمانی ناآشنا ، از گم کردن چمدان خاطره هایم در هجوم اتفاق های نیامده است ، ترسم از بی خاطره گی ست ، ترسم از روزی ست که دیگر منتظرخبری از تو نباشم

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home