27 December, 2010

شاید از عوارض سن باشد یا نتیجه ی تکرارعشق های بی سرانجام، رها شده در خلاء و عقیم مانده ی این سالها یا شاید هم هجوم تصاویری باشند که بیرحمانه از لابلای کلمات دیگران و فیلم ها و قصه ها مثل لایه ای از کره بر ذهنم مالیده می شوند و در چربی ه لیز و سمجشان سر می خورم و تقلا میکنم و تظاهر به لذت بردن از تنهائی ام... تنها پیر شدن... تنها سفر رفتن... تنها رستوران و کافه و سینما گردی کردن... تنها خوابیدن بی که گرمای بازوانی بر گرد تنم حلقه شوند. بدون آنکه با بوسه ی کوچک صبح بخیری بر نرمه ی گوشم غافلگیر شوم و از پس بخار نرم فنجان چائی که برایم ریخته چشم در چشمش بدوزم. انگار که رفته رفته ترس از این تن ها ماندن ها از منفذی مرموز و ناشناخته ناخن می کشد بر قلبم، بر انگشتانم، بر نگاهم و همه ی همه ی آن باورهای معصوم و آفتابی ِ سالهای دور به عشق، به یگانگی، به ارتباطی پویا، سرشار کننده، با ثبات چکه چکه از ترک های قلبم تحلیل میروند

18 February, 2010

 

آن روزاز آن روزها بود. از همان ها که وقتی پیر شدی کمی سینه صاف می کنی و با نگاهی که به ناکجا ماسیده نرم نرمک تعریفش می کنی برای نوه نتیجه هایت لابد ، که بله قصه از آنجا شروع شد که
حالا من هم یکی از این همین روزها دارم از همان ها که دانه ی اول کلاف یک تغییررا سر می اندازند....آن هم برای منی که بد ام آمده یک عمرازهر چه کوچ و کندن و رفتن... حالا با بهت و ناباوری خودم را نگاه می کنم که آرام تکه تکه هایم را از میان تلی از خاطره دستچین می کنم و خاکشان را با پشت آستین می گیرم و می چپانم توی یک چمدان ، تکه هائی از یک عمر، عمری که قرار بود همینجا به سر آید
رفتن ترس دارد. دل کندن و بریدن ترس دارد ، آن هم برای منی که آدم ماندنم حتی شده به قیمت ویران شدن. ترسم از روزهای نیامده ی پیچیده در غبار است. ترسم از درددل کردن به زبانی ست که زبان من نیست. از گریه کردن پیش چشمانی ناآشنا ، از گم کردن چمدان خاطره هایم در هجوم اتفاق های نیامده است ، ترسم از بی خاطره گی ست ، ترسم از روزی ست که دیگر منتظرخبری از تو نباشم

Labels:

01 February, 2010

تنگ در آغوش هم فرو رفته ایم. غرق اشکم و سرشانه هایش خیس شده... نوازشم می کند و آرام تکانم می دهد انگار که لالائی بخواند برایم ، نرم نرمک خواب می آید و خیس می شوند خواب های ابری ام ازاشکی که بر سرشان می بارانم ، گرم، بی مهابا و یکریز
برای همه ی آنهائی که دیگر نیستند برای همه ی همه ئی که ازین پس تولدهایشان را بر سر مزارشان جشن خواهند گرفت ... برای

Labels:

31 January, 2010

کلمه هایت را گم می کنی ...کافی ست چند وقتی سراغشان نروی قهر می کنند از تو و خمیازه کشان تنبل وارانه از سرانگشتانت سر می خورند و اعتنایت نمی کنند.می مانی که آمده بودی چه بگوئی؟ آنهم وسط شلوغی های امروزهایت. دلت می خواهد جیغ بزنی سر این چند نفری که یکریز در سرت با هم و بی هم حرف می زنند و داد و قهقهه جیغ بنفش تا شاید که در بی صداییشان کلمه هایت یادت بیایند ....کلمه هایت را گم می کنی لال می شوی ساکت خاموش ملتهب... لخت می مانی از هر چه حرف و جمله خیره به کلاف زنجیر پاره های جمله ها که از مغزت تاب می خورند در هوا و در هم می پیچند و گره می خورند و از مشتت می لغزند و می گریزند از تو...

کلمه کم می آید برای شرح لبخند تو برای نفس هائی که پس پس می روند از کوبش قلبم در قرارهای عاشقی. کلمه کم می آید برای حجم دردی که می کشیم برای آرزوهائی که رج رج می بافیم برای ترس برای دلواپسی بیم و امید... سخیفشان می کنند و دم دستی و زرد و هرجائی انگار که آب بروند آنهمه شیدائی و مستی و سکر و بر بلندای خیالت نمی نشینند و بر تن اش زار می زنند از تنگی و ناسازی....

گاهی هم که شده باید هیچ نگفت ...بزور در قالب کلمه نچپاند نابی ی فرار یک لحظه را... گاهی چیزی نگو ...گاهی بگذار که چیزی نگویم ....

آمده بودم چه بگویم؟

Labels:

30 January, 2010

چشمانت زمین را می بوسند
اشک های تو دشت ها را سیراب کرده اند
لبانت در انتظار منند
منی که نگران دستان تو هستم

Labels: